روزِ ششم
شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ
فکر کنم از همان دیشب میدانستم قرار است خوابت را ببینم. دیدم، پریدم، همان لحظه تعبیرش را نگاه کردم، خوب نبود؛ به خودم گفتم مهم نیست، به خاطر آشفتگیام بوده لابد. دوباره خوابیدم. هی خوابیدم و بیدار شدم و پیامکهای ایرانسل را نخوانده پاک کردم و صدای باختن ایران به لهستان را شنیدم و درست وقتی که به احتمال بودنت در دانشگاه فکر میکردم و انگشتهایم کرمپودری بودند _و من یک سال و هفت ماه است که عادت کردهام بعد از کرمپودر زدن دستهایم را بشورم تا مزهی پاستیلهایی که میخوری عوض نشود_ و از تنبلیِ اتو کردنِ مقنعه تصمیم گرفته بودم روسری سر کنم، گوشیام زنگ خورد! تو نمیتوانستی باشی این وقت روز و کسی جز تو هم با من کاری ندارد؛ ایرانسل هم که به پیامک اکتفا کرده فعلن! ولی تو بودی و ترسیدم و جواب ندادم. دوستت ندارم. زنگ زدنت را، پیام دادنت را، کارهای درسی را، درس را، دانشگاه را، همه چیز را دوست ندارم و تو را از همه بیشتر! دوستت ندارم و بادامها را پیچیدم توی کاغذ که گرسنگیِ وسط روزت را بشکنم! دوستت ندارم و رسیدم دانشگاه، از پشت سرت رد شدم و رد شدنم را سریعتر کردم و ندیده گرفتمت و رفتم که نبینمت. دوستت ندارم و دوست داشتم بدانم چه کار داشتی که زنگ زدی…
من همین سادهدلِ دلنازکِ دلتنگِ کوچکی هستم که دلش خواست آن یک تار موی سفیدی که لای مشکی پررنگ بقیهی موهایت با باد اینور و آنور میرفت را ببوسد، اما نتوانست. من همینم که دنبال جای دندانهایم میگشتم روی بازویت! من همینم که دوستت ندارم ولی ماندنت و شنیدن همهی حرفهایم و ”رسیدن به خیر” گفتنت و بداخلاق نبودنت حالم را خوب کرد و کشاند و کشاند و کشاند تا همینجا؛ تا همین لحظه که خواندن کتابی را شروع کردهام و اپلیکشنهای خبری را نصب کردهام و وبلاگهای نخوانده را رو به راه کردهام و کار توران را به محض برگشتنم انجام دادم و یک عالمه توی تاکسی حرف زدم برایت و به فاطی گفتم که من از پس کارهای نشدنی برمیآیم و با خودم تکرار کردم که من خودِ ”کن فیکون”م و خوب بودم در مجموع، هرچند که بداخلاقم و کاش تنها بودم!
+پینوشت ۱: هنوز هم همه چیز همانطور که فکر میکنم میشود. به تو اما فکر نمیکنم، خودت بشو!
من همین سادهدلِ دلنازکِ دلتنگِ کوچکی هستم که دلش خواست آن یک تار موی سفیدی که لای مشکی پررنگ بقیهی موهایت با باد اینور و آنور میرفت را ببوسد، اما نتوانست. من همینم که دنبال جای دندانهایم میگشتم روی بازویت! من همینم که دوستت ندارم ولی ماندنت و شنیدن همهی حرفهایم و ”رسیدن به خیر” گفتنت و بداخلاق نبودنت حالم را خوب کرد و کشاند و کشاند و کشاند تا همینجا؛ تا همین لحظه که خواندن کتابی را شروع کردهام و اپلیکشنهای خبری را نصب کردهام و وبلاگهای نخوانده را رو به راه کردهام و کار توران را به محض برگشتنم انجام دادم و یک عالمه توی تاکسی حرف زدم برایت و به فاطی گفتم که من از پس کارهای نشدنی برمیآیم و با خودم تکرار کردم که من خودِ ”کن فیکون”م و خوب بودم در مجموع، هرچند که بداخلاقم و کاش تنها بودم!
+پینوشت ۱: هنوز هم همه چیز همانطور که فکر میکنم میشود. به تو اما فکر نمیکنم، خودت بشو!
۹۴/۰۶/۲۱