روزِ هیجدهم-2 مهر 1394
دلم خواست به عادت روزهای خوبمان صدایت کنم ”شیرین”، و شیرینترین حرفها را بنویسم؛ یکهو انگشتم خورد به یکی از ترکهای دلم، کمی اگر فشار میدادم میشکست! قهرم گرفت، دیگر شیرینی حرفهایم پرید!
چهقدر دلم میخواست امروز ببینمت. دلم لک زده برای دیدن عکس تازهای که فقط برای خودم گرفته باشی، که فقط برای خودم بفرستیاش. چهقدر دلم بیهوا تنگت میشود. اسمت سنگینی میکند روی دلم. دلم خواسته صدایت کنم و بگویی ”جانم؟” تا سبک شوم؛ حیف که نمیگویی، حیف که نمیشوم…
دوباره شل شدهام. آنطور که باید سفت و سخت نیستم. طبق برنامه پیش نمیروم، بیارادگی میکنم. باید راه بیفتم، میدانم که چارهای جز این نیست؛ ولی سنگینم و تنبل… -_- :(
+ پینوشت ۱: بیا قول بدهیم… قول.
+ پینوشت ۲: چه دلتنگیِ بزرگی دارم امشب!
+ بعدنوشت: :) چه خوش اومدی، چه خوش خبر اومدی، چه بیآزار اومدی! نمیشه دوسِت نداشت. همهی آدمای زندگیت آدم نیستن اگه دوسِت نداشته باشن.
+ دیدم نشونه رو. مینویسمش با همین فرمونی که دارم میرم. میدونم همهچی خوب پیش میره.
+ آخ اگه بدونی بودنت همهی زندگیه، هیچوقت نبودنتُ تحمیل نمیکنی.
2 مهر 1394