چرخ برنامههامو چرخوندم و قراره بچرخم. کافهپیانو هم تموم شد. حالم بهخاطرش بده. از اینکه آدمها به خودشون جرأت میدن تا بزنن زیر قرارهاشون و عین خیالشون م نیست حالم به هم میخوره. از اینکه همهی سعیش این بود که بچهش آدم بار بیاد ولی خودش جز به خودش به هیچ چیز دیگهای اهمیت نمیداد دارم خفه میشم. هرچی بیشتر به خودم فک میکنم انگار که آدمی لنگهی من تو دنیا نخواهد بود. دارم اذیت میشم؛ خیلی…
:(
+ فک کنم پشیمون شدم از نوشتن برات. یادمه یه بار وقتی هیچ انتظاری ازت نداشتم آرزو کردم که اگه قراره نگهت دارم، یه نشونه ببینم و چندلحظه بعد زنگ زدی… حالا باز هم آرزو میکنم تا چیزی بگی؛ نشونهای بیاد تا بخوام نگهت دارم. وگرنه یه جوری بریدنتُ دارم میبینم و یه جوری بیارادهم واسه داشتنت که انگار دیگه واقعن آخرشه.
+ همین حالا به حسادتام فک کردم و نفسم گرفت. لعنت به هر آدمی که نتونه زندگیتُ جوری نگه داره برات که هیچوقت لازم نباشه حسود بشی!
30 شهریور 1394