روزِ شانزدهم-31 شهریور 1394
باید روزِ شونزدهم رو دیشب مینوشتم، ولی یادم رفت!
صبحش هنوز حالم بود بهخاطر کافهپیانو. هنوز میتونستم بشینم و ساعتها گریه کنم و حالم به هم بخوره از دنیا. بهخاطر چیزایی که من از بین کلمات اون کتاب خوندم که شاید کمتر کسی بتونه رو بخونه. من آدمِ به شدت آرمانگرایی هستم و تو درست گفتی! هرچیزی خلاف انتظار و پیشبینیم آزارم میده. اما خب همین آزرده شدنه که باعث میشه خسته نشم و بجنگم برا تغییر دادن چیزی که ازش ناراضیم؛ و همین آزردگیه که باعث میشه وسواس داشته باشم و همیشهی خدا راضی نباشم از ناقص و دست و پا شکسته کار کردن. و مطمئنم همین وسواس و همین آرمانی بودنه که نخواهد گذاشت تن بدم به نزدیک بودن با آدمایی که خوب نیستن و دغدغههای کوچیکشون برام خندهداره… میدونی؟ آخه آدما تنها عناصر این دنیا هستن که اگه باب میلت نباشن نمیتونی تغییرشون بدی، حتا با جنگیدن.
خیلی وقتها احساس میکنم خانم مشاور نمیتونه متوجه منظورم بشه؛ البته تقصیر اون نیست، من سخت و پیچیده حرف میزنم _خیلیها اینو قبلن بهم گفتهن!_. با اینکه گاهی حوصلهم سر میره از اینکه حرف زدنمون راجع به یه موضوعی بیخودی طول میکشه، اما از اینکه میرم پیشش راضیم. این اواخر وقتی از پیشش برمیگردم حالم بهتر از وقتیه که دارم میرم دفترش.
عصر وقتی داشتم با فاطی میرفتم بازار حس بدی داشتم. حس تلخی که چقت گذشتن از دانشکدهی کشاورزی و وقت رفتن به خوابگاه بنتالهدا دارمش و احساس میکنم با شروع ترم هم هرروزِ دانشگاه رفتنم همین حسی خواهد بود؛ اما نادیده گرفتمش و توی بازار بهش فکر نکردم. به خودم گفتم ”بیخیال، فعلن که خبری نیست!”.
کباب خوردن با فاطی توی کبابی خیلی خوب بود. اینکه شامپو کلییِر خریدم و شب صورتمُ با صابون بچه شستم و دارم سعی میکنم مراقب خودم باشم خیلی خوبه و راضیم از خودم. اینکه اونقد خسته بودم که شب قبل از ۱۱ بدون هیچ فکری خوابیدم از همهچی بهتر بود. کاش میشد همهی روزها رو به خستگی گذروند…
+ نمیدونم درحال صبر کردنم یا نه! دیگه هیچ توقعی از آینده ندارم؛ شاید اینجوری بشه یه روزی، یه جور خوبی غافلگیر بشم!
+ مردد بودم که بنویسم یا ننویسم. تصمیم گرفتم بنویسم و واسه دادن و ندانش بهت مردد باشم! یه صفحه نوشتهم، اما تمرکز واسه ادامه دادنش نداشتم. مینویسمش تا آخر…
31 شهریور 1394