روزِ هفدهم-1 مهر 1394
این چند روز خوابیدن این گوشهی اتاق حال بهتری داشته، صبهایم خنکتر بودهاند و بیدار شدنم خوشاخلاقتر بوده!
ظهر رفتم دانشگاه، حوزهی ریاست، برای ملاقات با کسانی که نه اسمشان را شنیده بودم و نه دیدهبودمشان. شکایت کردم از اوضاع سرویسها و ظرفیت بالای پذیرش درحالی که دانشگاه توانایی پاسخگویی به نیازهای دانشجوها را ندارد و پایین بودن سطح اساتید نسبت به سایر دانشگاههای شهر و ایده دارم برای سلف و فضای سبز و آخرسر آقای دکتر گفت که امیدوارم باز هم ببینمت! خوشحال بودم، خوشحال هستم. حتا اگر این حرفها و یادداشتهای جناب مشاور رئیس دانشگاه به هیچ نتیجهای نرسد، لااقل من آنقدر که از دستم برمیآمده انجام دادهام. منی که هیچکاری در حدود قدرتم نیست، اگر حرف هم نزنم که دیگر هیچ ادعایی نباید داشته باشم! راضیم چون نباید سکوت میکردم و نکردم و نخواهم کرد.
+ دارم مینویسم برایت، خیلی گرمتر و طولانیتر از چیزی که انتظار داشتم. مینویسم و تکهتکههای دلم را میبینم لابهلای واژههایم. تو استعداد عجیبی داری در یخ بستن و غریبگی کردن، و من خودم را به این دور گرفتنت عادت دادهام؛ عادت دادهام که جدی نگیرمت، که غریبه نشوی، که نترسم…
+ میشود همچنان دوستت داشت…
1 مهر 1394