روزِ سوم
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ
گفت انتظارمان از ”مرگ” رفتن کسانیست که دستکم نیمههای معمول زندگی را گذرانده باشند؛ اما این روزها عجیب غافلگیرمان میکند. گفت کسی انتظار رفتنش را نداشت ولی شک ندارم که خالش خوب است، چون نق نمیزد. بارها افتاد و ادامه داد و قطعن حالا حالش خوب است…
من؟
یک بار هدفِ عزیزِ دوری داشتم که برای به دست آوردنش انگار داشتم تلاش میکردم. اما شبِ روزِ حادثه آنقدر گریه کردم و آنقدر ترسیدم و آنقدر از ”اگر نشود چه؟” نگران بودم، که دقیقن نشد! هرچند آن ”نشدن” راه بود برای رسیدن به امروز، اما باید از آن نشدن و از این شدنهای الان یاد میگرفتم. به خواستهات که فکر کردی و پیدایش کردی، دیگر اگر دم دستت باشد و هرروز براندازش کنی، روزی هزار بار پر و خالی میشوی. خودِ خواستهی لاکردارت گاهی آنقدر چشم و ابرو نازک میکند و نیافتنی جلوه میکند که احساس میکنی زیر پایت خالیست و رفتن بیهودهترین کار دنیاست. خیلی جدی فهمیدهام که اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، هرروز دست خالی نروم بایستم پای ویترین و ناامید از نتوانستن، برگردم. فهمیدهام اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، از همان جایی که هستم، از همان دور، گاهی نگاهی بیاندازم که یادم باشد برای چه قصد رفتن کردهام و بروم تا رسیدن… هزار بار هم بیافتم و بشکنم و نق نزنم…
”مرگ”. آنوقت مرگ هم یکی از همین افتادنهاست. برای آدمِ مدام در حالِ رفتن، مرگ غمگین نیست؛ یکی از همان اتفاقهاست فقط. فقط.
من؟
یک بار هدفِ عزیزِ دوری داشتم که برای به دست آوردنش انگار داشتم تلاش میکردم. اما شبِ روزِ حادثه آنقدر گریه کردم و آنقدر ترسیدم و آنقدر از ”اگر نشود چه؟” نگران بودم، که دقیقن نشد! هرچند آن ”نشدن” راه بود برای رسیدن به امروز، اما باید از آن نشدن و از این شدنهای الان یاد میگرفتم. به خواستهات که فکر کردی و پیدایش کردی، دیگر اگر دم دستت باشد و هرروز براندازش کنی، روزی هزار بار پر و خالی میشوی. خودِ خواستهی لاکردارت گاهی آنقدر چشم و ابرو نازک میکند و نیافتنی جلوه میکند که احساس میکنی زیر پایت خالیست و رفتن بیهودهترین کار دنیاست. خیلی جدی فهمیدهام که اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، هرروز دست خالی نروم بایستم پای ویترین و ناامید از نتوانستن، برگردم. فهمیدهام اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، از همان جایی که هستم، از همان دور، گاهی نگاهی بیاندازم که یادم باشد برای چه قصد رفتن کردهام و بروم تا رسیدن… هزار بار هم بیافتم و بشکنم و نق نزنم…
”مرگ”. آنوقت مرگ هم یکی از همین افتادنهاست. برای آدمِ مدام در حالِ رفتن، مرگ غمگین نیست؛ یکی از همان اتفاقهاست فقط. فقط.
۹۴/۰۶/۲۰