بله، متأسفم از این بابت اما این واقعیت وجود داره که وقتی از نزدیک بودنِ کسی به تو حسود میشم یعنی هنوز مهمی. لعنت بهت که مهمی و اینجوری عذابم میدی. و میدونم که راه حسود نبودن، نابود کردنِ اون شخص و نادیده گرفتنش نیست؛ بلکه باید خودم رو به جایی برسونم که بالاتر از اون لعنتیِ مورد توجهت باشم.
ولی تو چی میفهمی از این دردی که میزنی به جونم و بیخیالشی؟ چی میفهمی از این گریهها، نفستنگیها، بدحالیها، عصبی شدنها؟ ازت متنفرم. بارها وقتی همینجوری و با همین شدت اذیتم کردهای بهت گفتهم ازت بدم میآد و هر بار عصبانی شدی و گفتی دیگه این حرفو نزن؛ و نفهمیدی اگه میتونی جوری عصبانیم کنی که دیوونه بشم یعنی بیشتر از همهی همهی آدمهای دنیا برام اهمیت داری، و اگه همهی دنیا دشمنم باشن، تویی که نزدیکتر از خودم به خودمی و اگه همه بهم بد کنن مهم نیست، اما انتظار سر سوزنی بد بودن از تو نبوده و نبوده و نبوده. نمیفهمم چهطور میخواستی اذیت نشم، چهطور میشد کوچیکترین کارات برام مهم نباشن و باز ادعا کنم که دوستت دارم؟! باز م متأسفم، اما لعنت بهت که اینقدر مهم بودی و انگار هنوز م هستی…
بینهایت سخته که حالم بد باشه بهخاطرت و سعی کنم که خوب باشم، سعی کنم راه درست مقابله با حسادت رو طی کنم. بینهایت سخته که اذیتم کنی، اما مقاومت کنم و کم نیارم و ادامه بدم…
اگه بخوام چشم ببندم رو بودنت و بیتفاوت بشم به همهچیزت، اونوقت دیگه هیچ بهونهای ندارم برا تغییر؛ و اگه بخوام با دوست داشتنت ادامه بدم، اونقدر سخته که از منِ بیطاقت جز گریه و شکوه کردن انتظاری نمیره؛ اما باید طاقت بیارم و چیزی نگم. باید صبر کنم و قضاوت نکنم. باید درد بکشم و سنگینی نفرت رو تحمل کنم به امید روزی که شاید بخوای تلخی این روزا رو شیرین کنی…
-_-
+ پینوشت ۱: خوندم که زرتشت پیامبر تکیه داده به اون دیوار و گریه کرده! به خودم اجازه دادم که گاهی کم اوردنامو گریه کنم و شکایت کنم.
+ پینوشت ۲: اینجوری نوشتن رو دوست ندارم؛ ولی تا حالم خوبِ خوب نباشه، نمیتونم شادیِ قبل باشم تو نوشتن. تصویری برای به تصویر کشیدن ندارم.