نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

دور باش
اما نزدیک
که من از نزدیک بودن‌های دور می‌ترسم...

_ ناشناس

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

دلم برات تنگ شده. برای تو که از دست دادنت بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌م بود. تو که آخرین کامنت خصوصی این‌جا به اسمته، ولی سال‌هاست خبری ازت نیست.
بارها این‌و گفته‌م، چون از گفتنش خوشم میاد: «فاطی می‌گه من از هیچ‌کاری‌م پشیمون نمی‌شم.». اما بخوایم واقعی‌تر فکر کنیم، شاید به‌خاطر اینه که من چیزی یادم نمی‌مونه که بخوام ازش پشیمون باشم یا نه. ولی تو رو یادمه، دقیق و ظریف. و پشیمونم از رها کردنت، پشیمونم از نجنبیدن برای داشتنت. الان بیش‌تر از یک ساله که قلبم هیچ تکونی نخورده. تو این مدت هروقت فکر کرده‌م به عشق، به زنده بودن، یاد هیچ‌کدوم از اونایی نیافتادم که باهام بوده‌ن، دستم‌و گرفته‌ن، تو چشماشون نگاه کرده‌م. یاد تو افتاده‌م، تو که نیستی، تو که رفتی و من از فکر کردن به احتمالِ خوش‌بختی‌ت، لبخند می‌زنم.
راستش، من هنوزم دلم می‌خواد باهات حرف بزنم، هنوز دلم می‌خواد رو جای قدمای تو راه برم. هنوز سعی می‌کنم به‌جای تو فکر کنم و حدس بزنم از چی خوش‌حال یا ناراحتی.
ولی هنوزم کوچیکم. هنوزم جرأت خواستنت‌و ندارم. هنوزم کسی نیستم که وایسادنش کنارت، از تو تصویر زیبایی بسازه.
کاش هنوزم حرف می‌زدی باهام، و به روم نمیاوردی که می‌دونی همهٔ اینا واسه توه.

‏«من تو زندگی‌م کسی رو نداشته‌م و درعین نداشتن از دستش داده‌م که همهٔ نداشتنا و از دست‌دادنای دیگه‌م جلوش سوءتفاهمن!»
https://twitter.com/MothClose/status/962779652786925568?s=19

شاپرک
۲۲ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کمی مشکوک‌م به خودم. در بعضی موارد منافع شخصی‌م را به منافع جمع برتر می‌دانم. البته سعی می‌کنم که جمع هم ضرر نکند؛ یعنی تلاش‌م این است که خودم به خواسته‌ام برسم و جمع هم متضرر نشود. باید جلسه‌ی دوفوریتی بگذارم با حضورت حضرات وجدان و اعتقادات‌م و هرچه سریع‌تر درباره‌ی این موضوع با خودم به جمع‌بندی برسم. من باید آدم خوبی باشم، خودخواه و بدجنس نباشم.
باید جرأت کنم و از این سکوت خارج شوم. باید برنامه‌هایم را از ذهن‌م بکشم بیرون و توضیح‌شان بدهم تا از این تعقیب و گریز و خودخوری‌های ”حالا چه‌کار کنم؟” خلاص شوم. بالأخره شرایطی‌ست که مجبورم فعلن با آن زندگی کنم و انتخاب راه کم‌تنش‌تر، منطقی‌تر است.
روزِ خوبی بود. از ظهر تا شب‌ش به مهمانی و خوش‌گذرانی گذشت. هنوز مهمانی‌دهنده‌ی حرفه‌ای در حد یک خانم خانه‌ی تمام‌عیار نیستم؛ باید باشم! باید با برنامه‌تر زندگی کنم.

+ نگران بودجه‌ی ماهیانه‌ام هستم.
+ خیلی وقت است که نگاه دین‌دارانه به مباحث دینی ندارم، اما هیچ تغییری هم در ایدوئولوژی‌هایی که پذیرفته بودم‌شان رخ نداده؛ بس که همه‌چیز درست است به دید من. چه خوب!

۹ مهر ۱۳۹۴
شاپرک
۱۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
فکر می‌کنم شانه خالی کردن، بی‌خیال همه‌چیز شدن و برای مدتی از همه‌جا رفتن، تنها و بی‌مسئولیت و رها شدن طبیعت آدم‌هاست. فرق آدم‌ها آن‌جایی مشخص می‌شود که دوره‌ی رهایی‌شان را کی تمام و می‌کنند و بعدش چه‌طور برمی‌گردند.
دو روزِ گذشته‌ای که چیزی ننوشتم و چندروز قبل‌ش که برای رفع تکلیف می‌نوشتم، خودم را مجاب می‌کردم که باید، باید، باید بنویسم چون به خودم قول داده‌ام. دیدم که استراحت می‌شود کرد. دیدم حالا که روی دور نیستم و چیزی هم ندارم برای نوشتن، دیگر چه نوشتنی؟ چه اصراری؟ قرارِ صد روزه گذاشته‌ام برای یادگرفتنِ صبوری، برای تغییر دادن عادت‌های بد، برای تمرین کردن عادت‌های خوب، برای باز کردن بیش‌تر چشم‌ها و آسان دیدن سختی‌ها. قرار گذاشته‌ام و بی‌خیال‌ش هم نمی‌شوم، اما قبول کردم که هرروز و بی‌وقفه نمی‌توانم توی برنامه باشم. دیدم که از مسیر رفته‌ام بیرون و باز دارم ولنگاری می‌کنم… توی هرروزم دست‌کم یک کار مفید بوده که تمام آن روز به بی‌هودگی نگذشته باشد. مانده تا برسم به هرلحظه زندگی را زندگی کردن و هدر ندادن‌ش؛ اما همین روزها را هم حواس‌م هست، هرروز کاری هرچند کوچک، اما تازه می‌تراشم.

+ چشم بسته بودم به روزنه‌ای که روزی همه‌ی امیدم بود و در کمال ناامیدی و با یک عالمه حرفی که آماده کرده بودم رفتم و دیدم که هنوز از روزنه نور می‌تابد؛ دیدم که هنوز هم پشت همه‌ی ناامیدی‌ها و کم‌طاقتی‌هایم ستاره‌ای چشمک می‌زند.
+ کاش همین‌قدر که خوب به نظر می‌رسم، خوب باشم.
+ ”همه‌هیچ” بودنِ ”طعنه‌ی خلق و جفای فلک و جور رقیب” یک معادله‌ی شرطی‌ست! معادله برقرار است ”اگر…"

۸ مهر ۱۳۹۴
شاپرک
۰۹ مهر ۹۴ ، ۰۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یادم هست که باید بنویسم. یادم هست که باید از هیچ رفتاری، هیچ نتیجه‌ای نگیرم. کاش رفته باشی. کاش دور شده باشی.
روزهایم را پُر می‌کنم.

۵ مهر ۱۳۹۴
شاپرک
۰۶ مهر ۹۴ ، ۰۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
اصلن از خودم و روزهایم راضی نیستم. زده‌ام به بی‌راهه، یادم رفته قرار ۱۰۰ روزه‌ای داشته‌ام که…

+ هیچ دوست ندارم اوضاع از این که هست خراب‌تر بشود. کاش می‌دانستم کی وقت سکوت است و کی وقت حرف زدن.
+ خسته شدم. کاش تمام می‌شدیم.

۴ مهر ۱۳۹۴
شاپرک
۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۲:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

حوصله‌ی نوشتن ندارم.

 

3 مهر 1394

شاپرک
۰۵ مهر ۹۴ ، ۰۰:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

دل‌م خواست به عادت روزهای خوب‌مان صدایت کنم ”شیرین”، و شیرین‌ترین حرف‌ها را بنویسم؛ یک‌هو انگشت‌م خورد به یکی از ترک‌های دل‌م، کمی اگر فشار می‌دادم می‌شکست! قهرم گرفت، دیگر شیرینی حرف‌هایم پرید!
چه‌قدر دل‌م می‌خواست امروز ببینم‌ت. دل‌م لک زده برای دیدن عکس تازه‌ای که فقط برای خودم گرفته باشی، که فقط برای خودم بفرستی‌اش. چه‌قدر دل‌م بی‌هوا تنگ‌ت می‌شود. اسم‌ت سنگینی می‌کند روی دل‌م. دل‌م خواسته صدایت کنم و بگویی ”جانم؟” تا سبک شوم؛ حیف که نمی‌گویی، حیف که نمی‌شوم…
دوباره شل شده‌ام. آن‌طور که باید سفت و سخت نیستم. طبق برنامه پیش نمی‌روم، بی‌ارادگی می‌کنم. باید راه بیفتم، می‌دانم که چاره‌ای جز این نیست؛ ولی سنگین‌م و تنبل… -_- :(

+ پی‌نوشت ۱: بیا قول بدهیم… قول.
+ پی‌نوشت ۲: چه دل‌تنگیِ بزرگی دارم امشب!

+ بعدنوشت: :) چه خوش اومدی، چه خوش خبر اومدی، چه بی‌آزار اومدی! نمی‌شه دوسِت نداشت. همه‌ی آدمای زندگی‌ت آدم نیستن اگه دوسِت نداشته باشن.
+ دیدم نشونه رو. می‌نویسم‌ش با همین فرمونی که دارم می‌رم. می‌دونم همه‌چی خوب پیش می‌ره.
+ آخ اگه بدونی بودن‌ت همه‌ی زندگی‌ه، هیچ‌وقت نبودن‌تُ تحمیل نمی‌کنی.

 

2 مهر 1394

شاپرک
۰۳ مهر ۹۴ ، ۰۲:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این چند روز خوابیدن این گوشه‌ی اتاق حال به‌تری داشته، صب‌هایم خنک‌تر بوده‌اند و بیدار شدن‌م خوش‌اخلاق‌تر بوده!
ظهر رفتم دانشگاه، حوزه‌ی ریاست، برای ملاقات با کسانی که نه اسم‌شان را شنیده بودم و نه دیده‌بودم‌شان. شکایت کردم از اوضاع سرویس‌ها و ظرفیت بالای پذیرش درحالی که دانشگاه توانایی پاسخ‌گویی به نیازهای دانشجوها را ندارد و پایین بودن سطح اساتید نسبت به سایر دانشگاه‌های شهر و ایده دارم برای سلف و فضای سبز و آخرسر آقای دکتر گفت که امیدوارم باز هم ببینم‌ت! خوش‌حال بودم، خوش‌حال هستم. حتا اگر این حرف‌ها و یادداشت‌های جناب مشاور رئیس دانشگاه به هیچ نتیجه‌ای نرسد، لااقل من آن‌قدر که از دست‌م برمی‌آمده انجام داده‌ام. منی که هیچ‌کاری در حدود قدرت‌م نیست، اگر حرف هم نزنم که دیگر هیچ ادعایی نباید داشته باشم! راضی‌م چون نباید سکوت می‌کردم و نکردم و نخواهم کرد.

+ دارم می‌نویسم برای‌ت، خیلی گرم‌تر و طولانی‌تر از چیزی که انتظار داشتم. می‌نویسم و تکه‌تکه‌های دل‌م را می‌بینم لابه‌لای واژه‌هایم. تو استعداد عجیبی داری در یخ بستن و غریبگی کردن، و من خودم را به این دور گرفتن‌ت عادت داده‌ام؛ عادت داده‌ام که جدی نگیرم‌ت، که غریبه نشوی، که نترسم…
+ می‌شود هم‌چنان دوست‌ت داشت…

 

1 مهر 1394

شاپرک
۰۲ مهر ۹۴ ، ۰۰:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باید روزِ شونزدهم رو دی‌شب می‌نوشتم، ولی یادم رفت!
صبح‌ش هنوز حال‌م بود به‌‌خاطر کافه‌پیانو. هنوز می‌تونستم بشینم و ساعت‌ها گریه کنم و حال‌م به هم بخوره از دنیا. به‌خاطر چیزایی که من از بین کلمات اون کتاب خوندم که شاید کم‌تر کسی بتونه رو بخونه. من آدمِ به شدت آرمان‌گرایی هستم و تو درست گفتی! هرچیزی خلاف انتظار و پیش‌بینی‌م آزارم می‌ده. اما خب همین آزرده شدن‌ه که باعث می‌شه خسته نشم و بجنگم برا تغییر دادن چیزی که ازش ناراضی‌م؛ و همین آزردگی‌ه که باعث می‌شه وسواس داشته باشم و همیشه‌ی خدا راضی نباشم از ناقص و دست و پا شکسته کار کردن. و مطمئن‌م همین وسواس و همین آرمانی بودن‌ه که نخواهد گذاشت تن بدم به نزدیک بودن با آدمایی که خوب نیستن و دغدغه‌های کوچیک‌شون برام خنده‌داره… می‌دونی؟ آخه آدما تنها عناصر این دنیا هستن که اگه باب میل‌ت نباشن نمی‌تونی تغییرشون بدی، حتا با جنگیدن.
خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم خانم مشاور نمی‌تونه متوجه منظورم بشه؛ البته تقصیر اون نیست، من سخت و پیچیده حرف می‌زنم _خیلی‌ها این‌و قبلن به‌م گفته‌ن!_. با این‌که گاهی حوصله‌م سر می‌ره از این‌که حرف زدن‌مون راجع به یه موضوعی بی‌خودی طول می‌کشه، اما از این‌که می‌رم پیش‌ش راضی‌م. این اواخر وقتی از پیش‌ش برمی‌گردم حال‌م به‌تر از وقتی‌ه که دارم می‌رم دفترش.
عصر وقتی داشتم با فاطی می‌رفتم بازار حس بدی داشتم. حس تلخی که چقت گذشتن از دانشکده‌ی کشاورزی و وقت رفتن به خوابگاه بنت‌الهدا دارم‌ش و احساس می‌کنم با شروع ترم هم هرروزِ دانشگاه رفتن‌م همین حسی خواهد بود؛ اما نادیده گرفتم‌ش و توی بازار به‌ش فکر نکردم. به خودم گفتم ”بی‌خیال، فعلن که خبری نیست!”.
کباب خوردن با فاطی توی کبابی خیلی خوب بود. این‌که شامپو کلییِر خریدم و شب صورت‌مُ با صابون بچه شستم و دارم سعی می‌کنم مراقب خودم باشم خیلی خوب‌ه و راضی‌م از خودم. این‌که اون‌قد خسته بودم که شب قبل از ۱۱ بدون هیچ فکری خوابیدم از همه‌چی به‌تر بود. کاش می‌شد همه‌ی روزها رو به خستگی گذروند…

+ نمی‌دونم درحال صبر کردن‌م یا نه! دیگه هیچ توقعی از آینده ندارم؛ شاید این‌جوری بشه یه روزی، یه جور خوبی غافل‌گیر بشم!
+ مردد بودم که بنویسم یا ننویسم. تصمیم گرفتم بنویسم و واسه دادن و ندان‌ش به‌ت مردد باشم! یه صفحه نوشته‌م، اما تمرکز واسه ادامه دادن‌ش نداشتم. می‌نویسم‌ش تا آخر…

 

31 شهریور 1394

شاپرک
۰۱ مهر ۹۴ ، ۱۸:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

چرخ برنامه‌هام‌و چرخوندم و قراره بچرخم. کافه‌پیانو هم تموم شد. حال‌م به‌خاطرش بده. از این‌که آدم‌ها به خودشون جرأت می‌دن تا بزنن زیر قرارهاشون و عین خیال‌شون م نیست حال‌م به هم می‌خوره. از این‌که همه‌ی سعی‌ش این بود که بچه‌ش آدم بار بیاد ولی خودش جز به خودش به هیچ چیز دیگه‌ای اهمیت نمی‌داد دارم خفه می‌شم. هرچی بیش‌تر به خودم فک می‌کنم انگار که آدمی لنگه‌ی من تو دنیا نخواهد بود. دارم اذیت می‌شم؛ خیلی…
:(

+ فک کنم پشیمون شدم از نوشتن برات. یادم‌ه یه بار وقتی هیچ انتظاری ازت نداشتم آرزو کردم که اگه قراره نگه‌ت دارم، یه نشونه ببینم و چندلحظه بعد زنگ زدی… حالا باز هم آرزو می‌کنم تا چیزی بگی؛ نشونه‌ای بیاد تا بخوام نگه‌ت دارم. وگرنه یه جوری بریدنتُ دارم می‌بینم و یه جوری بی‌اراده‌م واسه داشتن‌ت که انگار دیگه واقعن آخرش‌ه.
+ همین حالا به حسادتام فک کردم و نفس‌م گرفت. لعنت به هر آدمی که نتونه زندگی‌تُ جوری نگه داره برات که هیچ‌وقت لازم نباشه حسود بشی!

 

30 شهریور 1394

شاپرک
۳۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر