من همین سادهدلِ دلنازکِ دلتنگِ کوچکی هستم که دلش خواست آن یک تار موی سفیدی که لای مشکی پررنگ بقیهی موهایت با باد اینور و آنور میرفت را ببوسد، اما نتوانست. من همینم که دنبال جای دندانهایم میگشتم روی بازویت! من همینم که دوستت ندارم ولی ماندنت و شنیدن همهی حرفهایم و ”رسیدن به خیر” گفتنت و بداخلاق نبودنت حالم را خوب کرد و کشاند و کشاند و کشاند تا همینجا؛ تا همین لحظه که خواندن کتابی را شروع کردهام و اپلیکشنهای خبری را نصب کردهام و وبلاگهای نخوانده را رو به راه کردهام و کار توران را به محض برگشتنم انجام دادم و یک عالمه توی تاکسی حرف زدم برایت و به فاطی گفتم که من از پس کارهای نشدنی برمیآیم و با خودم تکرار کردم که من خودِ ”کن فیکون”م و خوب بودم در مجموع، هرچند که بداخلاقم و کاش تنها بودم!
+پینوشت ۱: هنوز هم همه چیز همانطور که فکر میکنم میشود. به تو اما فکر نمیکنم، خودت بشو!