نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

دور باش
اما نزدیک
که من از نزدیک بودن‌های دور می‌ترسم...

_ ناشناس

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۱۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

فکر کنم از همان دیشب می‌دانستم قرار است خواب‌ت را ببینم. دیدم، پریدم، همان لحظه تعبیرش را نگاه کردم، خوب نبود؛ به خودم گفتم مهم نیست، به خاطر آشفتگی‌ام بوده لابد. دوباره خوابیدم. هی خوابیدم و بیدار شدم و پیامک‌های ایرانسل را نخوانده پاک کردم و صدای باختن ایران به لهستان را شنیدم و درست وقتی که به احتمال بودن‌ت در دانشگاه فکر می‌کردم و انگشت‌هایم کرم‌پودری بودند _و من یک سال و هفت ماه است که عادت کرده‌ام بعد از کرم‌پودر زدن دست‌هایم را بشورم تا مزه‌ی پاستیل‌هایی که می‌خوری عوض نشود_ و از تنبلیِ اتو کردنِ مقنعه تصمیم گرفته بودم روسری سر کنم، گوشی‌ام زنگ خورد! تو نمی‌توانستی باشی این وقت روز و کسی جز تو هم با من کاری ندارد؛ ایرانسل هم که به پیامک اکتفا کرده فعلن! ولی تو بودی و ترسیدم و جواب ندادم. دوست‌ت ندارم. زنگ زدن‌ت را، پیام دادن‌ت را، کارهای درسی را، درس را، دانشگاه را، همه چیز را دوست ندارم و تو را از همه بیش‌تر! دوست‌ت ندارم و بادام‌ها را پیچیدم توی کاغذ که گرسنگیِ وسط روزت را بشکنم! دوست‌ت ندارم و رسیدم دانشگاه، از پشت سرت رد شدم و رد شدن‌م را سریع‌تر کردم و ندیده گرفتم‌ت و رفتم که نبینم‌ت. دوست‌ت ندارم و دوست داشتم بدانم چه کار داشتی که زنگ زدی…
من همین ساده‌دلِ دل‌نازکِ دل‌تنگِ کوچکی هستم که دل‌ش خواست آن یک تار موی سفیدی که لای مشکی پررنگ بقیه‌ی موهایت با باد این‌ور و آن‌ور می‌رفت را ببوسد، اما نتوانست. من همین‌م که دنبال جای دندان‌هایم می‌گشتم روی بازویت! من همین‌م که دوست‌ت ندارم ولی ماندن‌ت و شنیدن همه‌ی حرف‌هایم و ”رسیدن به خیر” گفتن‌ت و بداخلاق نبودن‌ت حال‌م را خوب کرد و کشاند و کشاند و کشاند تا همین‌جا؛ تا همین لحظه که خواندن کتابی را شروع کرده‌ام و اپلیکشن‌های خبری را نصب کرده‌ام و وبلاگ‌های نخوانده را رو به راه کرده‌ام و کار توران را به محض برگشتن‌م انجام دادم و یک عالمه توی تاکسی حرف زدم برایت و به فاطی گفتم که من از پس کارهای نشدنی برمی‌آیم و با خودم تکرار کردم که من خودِ ”کن فیکون”م و خوب بودم در مجموع، هرچند که بداخلاق‌م و کاش تنها بودم!

+پی‌نوشت ۱: هنوز هم همه چیز همان‌طور که فکر می‌کنم می‌شود. به تو اما فکر نمی‌کنم، خودت بشو!
شاپرک
۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
فقط می‌دونم نباید این‌قدر حال‌م بد باشه. من مدت‌هاست که با خودم صحبت کرده‌م و به‌خاطر حسادت‌های یه‌هویی و لحظه‌هایی که بی‌‌غرض می‌خوام جلوتر از همه باشم با خودم اتمام حجت کرده‌م. ولی تو تنها موجودی هستی که وقتی به‌خاطرت احساس حسادت می‌کنم، به خودم حق می‌دم و حسادت خفه‌م می‌کنه و پر می‌شم از نفرت و به تو و همه‌ی کسانی که بودن‌شون آزارم می‌ده لعنت می‌فرستم و آروم نمی‌شم و مث مار زخمی دور خودم می‌پیچم.
بله، متأسف‌م از این بابت اما این واقعیت وجود داره که وقتی از نزدیک بودنِ کسی به تو حسود می‌شم یعنی هنوز مهم‌ی. لعنت به‌ت که مهم‌ی و این‌جوری عذاب‌م می‌دی. و می‌دونم که راه حسود نبودن، نابود کردنِ اون شخص و نادیده گرفتن‌ش نیست؛ بلکه باید خودم رو به جایی برسونم که بالاتر از اون لعنتیِ مورد توجه‌ت باشم.
ولی تو چی می‌فهمی از این دردی که می‌زنی به جون‌م و بی‌خیال‌ش‌ی؟ چی می‌فهمی از این گریه‌ها، نفس‌تنگی‌ها، بدحالی‌ها، عصبی شدن‌ها؟ ازت متنفرم. بارها وقتی همین‌جوری و با همین شدت اذیت‌م کرده‌ای به‌ت گفته‌م ازت بدم می‌آد و هر بار عصبانی شدی و گفتی دیگه این حرف‌و نزن؛ و نفهمیدی اگه می‌تونی جوری عصبانی‌م کنی که دیوونه بشم یعنی بیش‌تر از همه‌ی همه‌ی آدم‌های دنیا برام اهمیت داری، و اگه همه‌ی دنیا دشمن‌م باشن، تویی که نزدیک‌تر از خودم به خودم‌ی و اگه همه به‌م بد کنن مهم نیست، اما انتظار سر سوزنی بد بودن از تو نبوده و نبوده و نبوده. نمی‌فهمم چه‌طور می‌خواستی اذیت نشم، چه‌طور می‌شد کوچیک‌ترین کارات برام مهم نباشن و باز ادعا کنم که دوست‌ت دارم؟! باز م متأسف‌م، اما لعنت به‌ت که این‌قدر مهم بودی و انگار هنوز م هستی…
بی‌نهایت سخت‌ه که حال‌م بد باشه به‌خاطرت و سعی کنم که خوب باشم، سعی کنم راه درست مقابله با حسادت رو طی کنم. بی‌نهایت سخت‌ه که اذیت‌م کنی، اما مقاومت کنم و کم نیارم و ادامه بدم…
اگه بخوام چشم ببندم رو بودن‌ت و بی‌تفاوت بشم به همه‌چیزت، اون‌وقت دیگه هیچ بهونه‌ای ندارم برا تغییر؛ و اگه بخوام با دوست داشتن‌ت ادامه بدم، اون‌قدر سخت‌ه که از منِ بی‌طاقت جز گریه و شکوه کردن انتظاری نمی‌ره؛ اما باید طاقت بیارم و چیزی نگم. باید صبر کنم و قضاوت نکنم. باید درد بکشم و سنگینی نفرت رو تحمل کنم به امید روزی که شاید بخوای تلخی این روزا رو شیرین کنی…
-_-

+ پی‌نوشت ۱: خوندم که زرتشت پیامبر تکیه داده به اون دیوار و گریه کرده! به خودم اجازه دادم که گاهی کم اوردنام‌و گریه کنم و شکایت کنم.
+ پی‌نوشت ۲: این‌جوری نوشتن رو دوست ندارم؛ ولی تا حال‌م خوبِ خوب نباشه، نمی‌تونم شادیِ قبل باشم تو نوشتن. تصویری برای به تصویر کشیدن ندارم.
شاپرک
۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفت ۳۰ سال است دم نزده و هرروز یکی از این کوه‌ها را بالا رفته و پایین آمده. میگرن دارد. خسته شده اما باز هم غر نمی‌زند. بچه‌هایش آرام‌ند و دوست‌داشتنی. مشتاق تغییر است به خاطر بچه‌هایش، به خاطر هم‌سرش. هم‌سرش گفت می‌خواهد درس بخواند؛ شعرهای کتاب‌های دبستان‌ش را حفظ است هنوز.
من؟ کدو تنبلی که داشتم خرد می‌کردم را نزدیک بود نصفه ول کنم، ولی نکردم! از قلعه هم عکس گرفتم. برای ارشد هم کمی انگیزه گرفتم که هنوز مطمئن نیستم.
شاپرک
۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گفت انتظارمان از ”مرگ” رفتن کسانی‌ست که دست‌کم نیمه‌های معمول زندگی را گذرانده باشند؛ اما این روزها عجیب غافل‌گیرمان می‌کند. گفت کسی انتظار رفتن‌ش را نداشت ولی شک ندارم که خال‌ش خوب است، چون نق نمی‌زد‌. بارها افتاد و ادامه داد و قطعن حالا حال‌ش خوب است…
من؟
یک بار هدفِ عزیزِ دوری داشتم که برای به دست آوردن‌ش انگار داشتم تلاش می‌کردم. اما شبِ روزِ حادثه آن‌قدر گریه کردم و آن‌قدر ترسیدم و آن‌قدر از ”اگر نشود چه؟” نگران بودم، که دقیقن نشد! هرچند آن ”نشدن” راه بود برای رسیدن به امروز، اما باید از آن نشدن و از این شدن‌های الان یاد می‌گرفتم. به خواسته‌ات که فکر کردی و پیدایش کردی، دیگر اگر دم دست‌ت باشد و هرروز براندازش کنی، روزی هزار بار پر و خالی می‌شوی. خودِ خواسته‌ی لاکردارت گاهی آن‌قدر چشم و ابرو نازک می‌کند و نیافتنی جلوه می‌کند که احساس می‌کنی زیر پایت خالی‌ست و رفتن بیهوده‌ترین کار دنیاست. خیلی جدی فهمیده‌ام که اگر چیزی را می‌خواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، هرروز دست خالی نروم بایستم پای ویترین و ناامید از نتوانستن، برگردم. فهمیده‌ام اگر چیزی را می‌خواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، از همان جایی که هستم، از همان دور، گاهی نگاهی بیاندازم که یادم باشد برای چه قصد رفتن کرده‌ام و بروم تا رسیدن… هزار بار هم بیافتم و بشکنم و نق نزنم…
”مرگ”. آن‌وقت مرگ هم یکی از همین افتادن‌هاست. برای آدمِ مدام در حالِ رفتن، مرگ غمگین نیست؛ یکی از همان اتفاق‌هاست فقط. فقط.
شاپرک
۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گاهی اشتباه فکر می‌کنند، ولی مهم نیست؛ من همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام، همه‌ی کارها را تمام کرده‌ام، تا آن‌جایی که خسته‌ات کرده باشم خوب بوده‌ام؛ و حالا دیگر نگران هیچ‌چیز نیستم، هیچ‌چیز. تا همیشه دوست‌ت دارم، تا همیشه ”حیف” می‌گویم اگر مال من نباشی، تا همیشه خوبِ بی‌گناهِ دل‌نازکی می‌مانی که صادقانه و از صمیم قلب باورش داشته‌ام. اما دیگر کاری نمانده. باید فقط منتظر بمانم…
یک جای زخم کوچک روی دل‌م هست که می‌دانم دردش به این زودی‌ها آرام نمی‌گیرد، اما کاری نمی‌شود برای‌ش کرد. من آدمِ صبوری کردن و بی‌خیالِ درد شدن نیستم تا خودش خوب شود یا عادت کم‌رنگ‌ش کند؛ می‌افتم به جان زخم؛ از خون می‌ترسم ولی یا درستِ درست‌ش می‌کنم، یا تسلیم‌م می‌کند و می‌پذیرم‌ش و عذاب‌ش تمام می‌شود. ولی چه کنم که این روزها وقت‌ش نیست؟ نمی‌شود چاقو به دست جراحی کنم. باید چشم‌هایم را ببندم و هوای دونفره‌ی این روزها را آه بکشم و بلرزم و منتظر باشم. یا می‌میرم از دردت و تمام می‌شوی، یا می‌آیی و مرهم می‌شوی و طعنه‌ی خلق و جفای فلک و جور رقیب را پاک می‌کنی از روزگارم…

+پی‌نوشت ۱: امروز از گرما برگشتم. پاییز نرسیده به آن طرف کوه. لرز و اشکِ سرمای پاییزِ امسال، امروز کلید خورد.
+پی‌نوشت ۲: تو خوبی، و این بالاترین اعتراف‌هاست…
شاپرک
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باید می‌خوابیدم. فشارم رفته بود بالا و سنگینی دستِ چپ‌م هنوز ادامه داشت. طبق معمولِ اکثر روزهای این 8 ماهِ اخیر توی سرم دعوا بود و دل‌شکستگی و ندانستن. باید می‌خوابیدم و اصلن مهم نبود که قرار بوده امروز روزِ اولِ صبوری باشد! یک نگاه‌م به چراغِ الکی‌روشنِ اتاق بود و یک نگاه‌م به گوشی که باید سایلنت می‌شد؛ کنترلِ مصرف انرژی غلبه کرد و هنوز چراغ خاموش نشده بود که صدای گوشی بلند شد.

برگشتم به همین روزهای پارسال. تنش، استرس، فشار، ترس، گریه، تب، تنگی نفس، بیمارستان... یک عالمه گره افتاد به جان کلافِ زندگی‌مان و یک عالمه آجر از دیوارها ریخت تا امروز آدمِ جدیدی توی زندگی‌ام باشد، از همان آدم‌های سرِ بزنگاه!

سرِ بزنگاهِ فروریختن‌م پیغام داد که یک مرحله رفته‌ایم جلو، یک مرحله بخند! گریه کردم از شوق، خواب از سرم پرید. گفت "صبر" و منِ بی‌قرارِ همیشه عجول، حالا دیگر کوتاه آمده‌ام؛ دل نهاده‌ام به صبوری که جز این چاره ندارم!

پا شدم، لب‌خند زدم و قرار گذاشتم که تا آخرِ تصمیمِ بزرگِ بیست‌سالگی‌ام هرروز محکم‌تر از قبل باشم. این دنیا سر سازگاری ندارد انگار...

 

+پی‌نوشت 1: ممنون‌م به‌خاطر تنها پیامِ خصوصیِ این‌جا. می‌نویسم :)

+پی‌نوشت 2: وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ (چون بندگان من در باره من از تو بپرسند، بگو که من نزدیکم...) قرآن_بقره_186

شاپرک
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر