روزِ چهارم
جمعه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۳ ب.ظ
گفت ۳۰ سال است دم نزده و هرروز یکی از این کوهها را بالا رفته و پایین آمده. میگرن دارد. خسته شده اما باز هم غر نمیزند. بچههایش آرامند و دوستداشتنی. مشتاق تغییر است به خاطر بچههایش، به خاطر همسرش. همسرش گفت میخواهد درس بخواند؛ شعرهای کتابهای دبستانش را حفظ است هنوز.
من؟ کدو تنبلی که داشتم خرد میکردم را نزدیک بود نصفه ول کنم، ولی نکردم! از قلعه هم عکس گرفتم. برای ارشد هم کمی انگیزه گرفتم که هنوز مطمئن نیستم.
من؟ کدو تنبلی که داشتم خرد میکردم را نزدیک بود نصفه ول کنم، ولی نکردم! از قلعه هم عکس گرفتم. برای ارشد هم کمی انگیزه گرفتم که هنوز مطمئن نیستم.
۹۴/۰۶/۲۰