نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

حال من خوب است اما با تو به‌تر می‌شوم... :)

نزدیکِ شاپرک

دور باش
اما نزدیک
که من از نزدیک بودن‌های دور می‌ترسم...

_ ناشناس

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۲۳ مطلب با موضوع «My100DaysOfWaiting» ثبت شده است

گفت انتظارمان از ”مرگ” رفتن کسانی‌ست که دست‌کم نیمه‌های معمول زندگی را گذرانده باشند؛ اما این روزها عجیب غافل‌گیرمان می‌کند. گفت کسی انتظار رفتن‌ش را نداشت ولی شک ندارم که خال‌ش خوب است، چون نق نمی‌زد‌. بارها افتاد و ادامه داد و قطعن حالا حال‌ش خوب است…
من؟
یک بار هدفِ عزیزِ دوری داشتم که برای به دست آوردن‌ش انگار داشتم تلاش می‌کردم. اما شبِ روزِ حادثه آن‌قدر گریه کردم و آن‌قدر ترسیدم و آن‌قدر از ”اگر نشود چه؟” نگران بودم، که دقیقن نشد! هرچند آن ”نشدن” راه بود برای رسیدن به امروز، اما باید از آن نشدن و از این شدن‌های الان یاد می‌گرفتم. به خواسته‌ات که فکر کردی و پیدایش کردی، دیگر اگر دم دست‌ت باشد و هرروز براندازش کنی، روزی هزار بار پر و خالی می‌شوی. خودِ خواسته‌ی لاکردارت گاهی آن‌قدر چشم و ابرو نازک می‌کند و نیافتنی جلوه می‌کند که احساس می‌کنی زیر پایت خالی‌ست و رفتن بیهوده‌ترین کار دنیاست. خیلی جدی فهمیده‌ام که اگر چیزی را می‌خواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، هرروز دست خالی نروم بایستم پای ویترین و ناامید از نتوانستن، برگردم. فهمیده‌ام اگر چیزی را می‌خواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، از همان جایی که هستم، از همان دور، گاهی نگاهی بیاندازم که یادم باشد برای چه قصد رفتن کرده‌ام و بروم تا رسیدن… هزار بار هم بیافتم و بشکنم و نق نزنم…
”مرگ”. آن‌وقت مرگ هم یکی از همین افتادن‌هاست. برای آدمِ مدام در حالِ رفتن، مرگ غمگین نیست؛ یکی از همان اتفاق‌هاست فقط. فقط.
شاپرک
۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
گاهی اشتباه فکر می‌کنند، ولی مهم نیست؛ من همه‌ی راه‌ها را رفته‌ام، همه‌ی کارها را تمام کرده‌ام، تا آن‌جایی که خسته‌ات کرده باشم خوب بوده‌ام؛ و حالا دیگر نگران هیچ‌چیز نیستم، هیچ‌چیز. تا همیشه دوست‌ت دارم، تا همیشه ”حیف” می‌گویم اگر مال من نباشی، تا همیشه خوبِ بی‌گناهِ دل‌نازکی می‌مانی که صادقانه و از صمیم قلب باورش داشته‌ام. اما دیگر کاری نمانده. باید فقط منتظر بمانم…
یک جای زخم کوچک روی دل‌م هست که می‌دانم دردش به این زودی‌ها آرام نمی‌گیرد، اما کاری نمی‌شود برای‌ش کرد. من آدمِ صبوری کردن و بی‌خیالِ درد شدن نیستم تا خودش خوب شود یا عادت کم‌رنگ‌ش کند؛ می‌افتم به جان زخم؛ از خون می‌ترسم ولی یا درستِ درست‌ش می‌کنم، یا تسلیم‌م می‌کند و می‌پذیرم‌ش و عذاب‌ش تمام می‌شود. ولی چه کنم که این روزها وقت‌ش نیست؟ نمی‌شود چاقو به دست جراحی کنم. باید چشم‌هایم را ببندم و هوای دونفره‌ی این روزها را آه بکشم و بلرزم و منتظر باشم. یا می‌میرم از دردت و تمام می‌شوی، یا می‌آیی و مرهم می‌شوی و طعنه‌ی خلق و جفای فلک و جور رقیب را پاک می‌کنی از روزگارم…

+پی‌نوشت ۱: امروز از گرما برگشتم. پاییز نرسیده به آن طرف کوه. لرز و اشکِ سرمای پاییزِ امسال، امروز کلید خورد.
+پی‌نوشت ۲: تو خوبی، و این بالاترین اعتراف‌هاست…
شاپرک
۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باید می‌خوابیدم. فشارم رفته بود بالا و سنگینی دستِ چپ‌م هنوز ادامه داشت. طبق معمولِ اکثر روزهای این 8 ماهِ اخیر توی سرم دعوا بود و دل‌شکستگی و ندانستن. باید می‌خوابیدم و اصلن مهم نبود که قرار بوده امروز روزِ اولِ صبوری باشد! یک نگاه‌م به چراغِ الکی‌روشنِ اتاق بود و یک نگاه‌م به گوشی که باید سایلنت می‌شد؛ کنترلِ مصرف انرژی غلبه کرد و هنوز چراغ خاموش نشده بود که صدای گوشی بلند شد.

برگشتم به همین روزهای پارسال. تنش، استرس، فشار، ترس، گریه، تب، تنگی نفس، بیمارستان... یک عالمه گره افتاد به جان کلافِ زندگی‌مان و یک عالمه آجر از دیوارها ریخت تا امروز آدمِ جدیدی توی زندگی‌ام باشد، از همان آدم‌های سرِ بزنگاه!

سرِ بزنگاهِ فروریختن‌م پیغام داد که یک مرحله رفته‌ایم جلو، یک مرحله بخند! گریه کردم از شوق، خواب از سرم پرید. گفت "صبر" و منِ بی‌قرارِ همیشه عجول، حالا دیگر کوتاه آمده‌ام؛ دل نهاده‌ام به صبوری که جز این چاره ندارم!

پا شدم، لب‌خند زدم و قرار گذاشتم که تا آخرِ تصمیمِ بزرگِ بیست‌سالگی‌ام هرروز محکم‌تر از قبل باشم. این دنیا سر سازگاری ندارد انگار...

 

+پی‌نوشت 1: ممنون‌م به‌خاطر تنها پیامِ خصوصیِ این‌جا. می‌نویسم :)

+پی‌نوشت 2: وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ (چون بندگان من در باره من از تو بپرسند، بگو که من نزدیکم...) قرآن_بقره_186

شاپرک
۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر