من؟
یک بار هدفِ عزیزِ دوری داشتم که برای به دست آوردنش انگار داشتم تلاش میکردم. اما شبِ روزِ حادثه آنقدر گریه کردم و آنقدر ترسیدم و آنقدر از ”اگر نشود چه؟” نگران بودم، که دقیقن نشد! هرچند آن ”نشدن” راه بود برای رسیدن به امروز، اما باید از آن نشدن و از این شدنهای الان یاد میگرفتم. به خواستهات که فکر کردی و پیدایش کردی، دیگر اگر دم دستت باشد و هرروز براندازش کنی، روزی هزار بار پر و خالی میشوی. خودِ خواستهی لاکردارت گاهی آنقدر چشم و ابرو نازک میکند و نیافتنی جلوه میکند که احساس میکنی زیر پایت خالیست و رفتن بیهودهترین کار دنیاست. خیلی جدی فهمیدهام که اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، هرروز دست خالی نروم بایستم پای ویترین و ناامید از نتوانستن، برگردم. فهمیدهام اگر چیزی را میخواهم و اگر فاصله دارم تا رسیدن، از همان جایی که هستم، از همان دور، گاهی نگاهی بیاندازم که یادم باشد برای چه قصد رفتن کردهام و بروم تا رسیدن… هزار بار هم بیافتم و بشکنم و نق نزنم…
”مرگ”. آنوقت مرگ هم یکی از همین افتادنهاست. برای آدمِ مدام در حالِ رفتن، مرگ غمگین نیست؛ یکی از همان اتفاقهاست فقط. فقط.