روزِ هفتم
دوشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۴ ق.ظ
برای چندمین بار است که با تصوراتم حالم بد و خوب میشود و وقتی در واقعیت جرأت میکنم که مواجه شوم با آنها، همهچیز خیلی بهتر و به مراتب امیدوارکنندهتر است. البته همیشه آدمِ سکوت و تصور نیستم؛ مخصوصن در مورد عزیزانم. سعی میکنم تا جایی که میتوانم مواجهه را نزدیکتر کنم و زودتر حرف بزنم و درگیریم را تمام کنم. وقتهایی ترجیحم بر سکوت است که مدام تکرار کرده باشم و اثر نکرده باشد. دوباره اتفاق افتادن و دوباره گفتن و دوباره بیاثر شدن هربار چیزی از سنگینیام میکاهد. اما این وجه مثبت هم همیشه هست که آخر هر گفتن دوباره میبینم که اوضاع آنقدرها هم بد نبوده.
بیتردید یاد گرفتهم که مرزها را ببندم. این همه دردی که این روزها میکشم بهخاطر اشتباهات گذشتهام در مرزداری بوده. یاد گرفتهام که خودخواه باشم و هرروز بیشتر سعی میکنم مقاومت کنم و پا فراتر نگذارم.
اشتیاق به خواندن و دانستن را بیدار کردهام. هنوز تنبل و بینظمم، اما درست میشود همهچیز. همهچیز.
+پینوشت ۱: گریهام گرفت از دعایش. هرچه آبرو داشته پیش خدایش دو دستی گرفته جلو و آرزوی من برایم را خواسته…
+پینوشت ۲: خوبم کن نزدیکم. خوب بودن را نشانم بده.
بیتردید یاد گرفتهم که مرزها را ببندم. این همه دردی که این روزها میکشم بهخاطر اشتباهات گذشتهام در مرزداری بوده. یاد گرفتهام که خودخواه باشم و هرروز بیشتر سعی میکنم مقاومت کنم و پا فراتر نگذارم.
اشتیاق به خواندن و دانستن را بیدار کردهام. هنوز تنبل و بینظمم، اما درست میشود همهچیز. همهچیز.
+پینوشت ۱: گریهام گرفت از دعایش. هرچه آبرو داشته پیش خدایش دو دستی گرفته جلو و آرزوی من برایم را خواسته…
+پینوشت ۲: خوبم کن نزدیکم. خوب بودن را نشانم بده.
۹۴/۰۶/۲۳